جواب معرکه
صدای نم نم باران خواب را از چشمانم ربوده بود. هر کاری کردم نتوانستم چشمان منتظرم را با شهر خواب آلود همراه سازم. از جايم بلند شدم. آرام آرام بـه سمت حياط حرکت کردم. صدای چک چک باران نزديک و نزديکتر می شد. فضا مملو از بوی باران شده بود. وقتی بـه حياط رسيدم با موزیک باران همراه شدم.
چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
چترها را بايد بست زير باران بايد رفت
فکر را، خاطره را زير باران بايد برد
با همه ی مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد ديد
عشق را زير باران بايد جست
هرکجا هستم باشم آسمان مال مـن اسـت
پنجره، فکر، هوا عشق، زمين مال منست
وقتی هم نفس باران شدم خودم را بدستش سپردم. حال برخورد قطرات باران رابه صورتم حس ميکردم. هر قطره از باران جان تازه اي بـه کالبدم می دميد و دلم رابا هر ترنمش تسكين می داد. سر مست باران گشته بودم احساس عجيبی داشتم يك نوع احساس سبکی…
دستانم رابه سوی خدا بلند كردم و چشمانم بـه آسمان دوخته شد. ناگهان درهای آسمان باز گشت. صيحه اي از دل آسمان بلند شد و بر قلبم نشست. برخيز و روحت رابا باران نگاهت جان تازه اي بخش نوری از آسمان بر قلبم فرود آمد و قطرات اشك بر بستر خشك تنهايی ام جاری گشت. حرفهايم رابا او زدم و تمام دردهایم رابا او گفتم …